احسان نصری تاج آبادی :: 85/11/1:: 7:59 صبح
سایه، بخشی از خیابانی را که با ساختمانهای پراکنده در موازات جنگل قرار داشت پیمود. آنگاه به سمت چپ پیچید و وارد محوطة بسیار سر سبزی شد که در میان آن عمارتی عظیم و قدیمی قرار داشت.
صبح به سرعت سر می رسید. مهی غلیظ ساختمان را در خود گرفته بود.
پیرامون ساختمان مرکزی که دارای برجی گنبدی شکل با بالکنی بزرگ بود، چند ساختمان پراکندة دیگر قرار داشتند که با چند پله از زمین فاصله می گرفتند. در میان این ساختمان های پراکنده، جاده های کوچک و باریکی که در سیاهی پر ابهام درخت های کاج فرو میرفتند، خود نمایی می کردند و به تخته سنگ های عظیمی که از مه سنگین و غلیظ صبحگاهی، سرد و خیس به نظر می رسیدند، ختم می شدند.
نسیم ملایم و خنک صبحگاهی صورتش را آرام نوازش می داد. همچنان که به طرف بنای اصلی در حرکت بود، به انبوه کاج ها که تا دوردست ها رج کشیده بودند، نگاه می کرد؛ گویی با این کاج های چند صد ساله، رابطه این مکان با دنیای بیرون به پایان می رسید.
با حرکت سر، به دربان کوتاه قد که در جایگاه خود، چند نامه را جابه جا می کرد سلام کرد و به ساختمان وارد شد. از در ورودی بسیار بزرگی که به در های کنده کاری شده کلیساها شباهت داشت به درون رفت. نوری شیری رنگ فضای راهرویی طویل را روشن می کرد. دیوارهای کرم رنگ راهرو در آن نور شیری رنگ مات به نظر می رسیدند. در انتهای راهرو، ساعت دیواری بزرگی هشت ضربه نواخت. کلید را از جیب بارانی اش بیرون آورد. در را گشود و به اتاق نیمه تاریک وارد شد. اتاقی بزرگ که با گچ بریهای زیبایی زینت یافته بود و پنجره های بزرگ آن با پرده های مخمل آبی، رو به بالکنی بزرگ باز می شدند. این اتاقی بود که او در طول این سالها، هر روز، راس ساعت هشت، وارد آن می شد.
بارانی اش را در آورد. قوطی سیگار نقره اش را از کیف بیرون آورد. سر گرد سیگار را بر شعله آبی فندک گرفت و چند پک زد. دود سیگار با بوی خوش قهوه در هم آمیخت.
در اتاق چند صندلی راحتی قرار داشتند. از چوبی قهوه ای و تشکچه ها و پشتی هائی از مخمل سیاه.
دستش را بر روی سطح صاف و پهن دسته صندلی تکیه داد. پلک هایش را بر هم گذاشت. از آنجا که نشسته بود، از زیر هلالی های طاق بالکن، فضای سبز و با صفای بیرون، هنوز پوشیده از مه، همچون یک تابلوی نقاشی به نظر می رسید. سیگارش را در زیر سیگاری که بر روی میز گرد وسط اتاق قرار داشت خاموش کرد و غرق در افکار خود به فضای روبرو خیره شد.
یاس، با انگشت استخوانی خود به در کوبید. بریده و کوتاه. و منتظر نماند که سایه او را به درون دعوت کند. در آستانه در کمی توقف کرد. آنگاه وارد شد و در را پشت سر خود بست. نوری که نمام فضای اتاق را از روشنی لرزان خود انباشته بود بر چهره یاس ریخت. او فقط نیمی از نگاهش به سایه بود و به نوری که چراغ به اتاق شیری انداخته بود خیره شده بود. گویی به دوردست ها نگاه می کرد. مردمک چشمانش بزرگ بودند. چین های صورتش زیر آن چشمان سیاه و قیرگون چنان سنگین به نظر می رسید که سایه تا کنون در صورت هیچ آدمی ندیده بود. از تنش ته مانده های عطری ضعیف در اتاق پخش می شد و غمی سنگین و لطیف او را در بر گرفته بود. صدایش طنین راحت و روانی داشت ولی یک چیز عجیب هم در این صدا بود. چیزی نا آرام و عصبی، به ویژه وقتی آدم آن چشمان مرطوب را نگاه می کرد که گویی از اندوهی گران خیس شده اند..
سایه پرسید:
چطور می گذرد .
یاس گفت: تند و کند !
زمان اصلا نمی گذرد. زندگی هم جریان ندارد. نیست !
در اینجا نگاهش را به چهره سایه دوخت. لیوان آبی را که روی میز قرار داشت در دست گرفت و چند جرعه از آن نوشید و ادامه داد:
گاه فکر می کنم مثل مردابی هستم که همچنان راکد مانده است. همه ما اینطور هستیم. درست مثل آبی راکد.
آنگاه سکوت سنگینی فضای اتاق را در خود گرفت. سکوت و ملالی که یاس، همیشه از خود در اتاق به جا می گذاشت.
اینجا فصلها هم تفاوت چندانی با هم ندارند. میتوان گفت در هم تنیده شده اند. بهار سبزا ست و زمستان نیز. اما هوا فرق چندانی نمی کند و این در هم ریختگی اعجاب آور است.
آدم به سرعت به دنیای اینجا خو می گیرد. ما را برای بهبودی به این مکان آورده اند. اما در یکنواختی و کندی بی شکل زندگی که در اینجا جریان دارد گرفتار شده ایم. این کندی ملال آور است. تهی است. یکنواخت است و این یکنواختی عجیب گاه مرا به وحشتی مرگبار گرفتار می کند. گویی تمام روزها یکی است و هیچ اتفاقی نمی افتد و ما چنان به اینجا خو می گیریم که انگار به خواب رفته ایم. اینجا گویی زمان متوقف شده است.
توقف !
اینجا هیچکس با هیچکس آشنا نمی شود. همه در سکوت خود گم شده اند.
می دانید ، حتی مرگ، این رویداد عجیب و بزرگ نیز واقعا کسی را در اینجا ناراحت نمی کند. همه در دنیای خودشان هستند. حس زمان در همه ما بخواب رفته است.
ما در اینجا با برنامه ای ثابت و اجباری، برای همه، در کنار هم زندگی می کنیم. اما نمیدانیم چرا اینجا هستیم. انگار تنها زخم های نامرعی و مشترکمان ما را به یکد یگر پیوند می دهند.
ماهها می آیند. فصلها سر می رسند. ساده و بی سر و صدا به اینجا می لغزند. مثل ما که به درون خودمان می لغزیم. فرو می رویم.
یاس برنامه همیشگی اش را به آرامی و اختصار انجام داد. مسواک را در دهانش پیچ و تاب می داد، ولی می کوشید از نگاه درآیینه حذر کند.
بعد به اتاق باز گشت. به طرف تخت فلزی خود رفت و چراغ کنار تخت را روشن کرد. روی تخت دراز کشید. کوشید چشمانش را ببندد.
هنوز لحظه ای نگذشته بود که ناگهان از جا پرید. به یادش آمد که همین چند هفته پیش کسی روی این تخت مرده است و کارکنان اینجا جسد او را در نهایت سکوت از اتاق برده اند.
اندیشید: خوب، در این اتاق ها آدم های زیادی آمده، رفته یا مرده بوده اند. به همین سادگی.
منظر مرگ دیگر برایش تازگی نداشت. با آن به خوبی آشنا بود. این چند مین بار بود که دیدار با مرگ را تجربه می کرد. حالتی که کیفیتی عجیب و مرموز، اما آشنا داشت. این حالت را به خوبی می شناخت.
باز چشمانش را بست؛ چراغ کنار تخت را خاموش کرد. خواست که بخوابد.
سکوت همیشگی در همه جا پخش بود. سنگین.......به زودی به خواب رفت و بی وقفه تا روز بعد خواب دید، تا آنکه از پنجره نیمه باز اتاق، سپیده به درون لغزید و چشمان او را به روزی دیگر گشود. روزی چون همه روزهای دیگر.
برخاست؛ با رخوت به طرف پنجره رفت. صورتش را لای میله های فلزی پنجره چسباند و نفس عمیقی کشید. چشمش به زنی افتاد که در باغ قدم می زد. زنی با ظاهری غمگین و سیاه جامه که سیگاری لای انگشتانش دود می شد. آرام قدم بر می داشت. نگاهش از قعر چشمان شب گونش، زیر آن پیشانی که چند خط برآن نشسته بود به جلو خیره بود.صورتش غمگین، فکور و مهتابی بود و در مه غلیظ باغ، موهای سیاهش خاکستری جلوه می کرد. اندیشید چه تصویر اندوهناکی!.
یاس نگاهی به آسمان مه آلود انداخت و از دم پنجره به طرف تخت خود باز گشت. بی قرار بود. نمیدانست چه بکند و اصلا میلی به هیچ چیز نداشت. به آرامی به تخت برگشت و به زیر پتو فرو رفت.
تقریبا دیگر به خاطر نداشت که چه مدت بود که اینجا بود. چند ماه شاید و شاید هم چند سال یا که بیشتر. هر چه بود، به اینجا خو گرفته بود. فکر میکرد دیگر نمیتواند به دنیای بیرون باز گردد. به میان آدمهایی که به نوعی از آنان می گریخت. برای آموختن آن زبان، فضا و ارزش های دنیای آن آدمها چه مشکلاتی در انتظارش بود. دیگر نمی توانست از این محیط و آرامش مانوسش بگذرد. اگر بر می گشت از همه کس و همه چیز می ترسید. از زندگی. از زمان. از روزهایی که می آمدند و می رقتند. از شادی های بی دلیل آدم ها. از بودن در میان آنان و بیگانه بودن. از همه چیز می ترسید.
اندام یاس در زیر پتو کش می آمد. حوصله بلند شدن نداشت. با این حال پس از چند لحظه از جا برخاست و بر دیوار اتاقش که با نوشته هایی مزین شده بود، شروع به نوشتن کرد. این کاری بود که گاه انجام می داد. کلمات با پیچ و تاب قلم کلفتی بر اندام اتاق حک می شدند.
ناگهان یادش آمد که بایستی بزودی سر قراری که هر هفته داشت حاضر شود. اما دلش نمی خواست اتاق را ترک کند. با آنکه این اتاق نیز جایی بود مثل سایر اتاق ها . با همان نظم معقول و احمقانهِ هند سی اش.
به کندی سعی کرد لباس بپوشد. پیراهن سیاهی به تن کرد و پیش از آنکه آماده رفتن شود، در عمق بی نهایت آینه، نیم نگاهی به چهره اش انداخت.
از در بیرون رفت. وارد راهروی طویل شد. سکوتی کش دار و بی پایان، چون همین راهرو، بر همه جا گسترده بود. یک بی صداییِ عجیب ولی مانوس بر همه جا حاکم بود. سکوتی که مثل مه بیرون، آرام و بی صدا بر فضای راهرو می بارید و تا سر حد ترس و وحشت بر همه جا گسترده بود.
سایه کلید را از جیب بارانی اش بیرون آورد و در را گشود. وارد اتاق شد. برق را روشن کرد. نوری شیری در اتاق پخش شد. سیگاری روشن کرد و پیکر ظریف خود را بر صندلی انداخت. گویی قدم زدنش در باغ اصلا حالش را جا نیاورده بود و بی حوصله ترش کرده بود. به صبح که در بیرون پخش می شد خیره شد. صبح خنک پاییزی چون پرتو شیری چراغ، بر شاخه های نیمه عریان درختها فرود می آمد و از پنجره به درون اتاق پاشیده می شد.
یاس با قدم هایی کند به پشت در رسید. چند ضربه به در زد. وارد شد و در را پشت سر خود بست. همچنان که به طرف پنجره می رفت گفت:
دختر اتاق شماره هفت مرد!
همین چند روز پیش مرد.
من اندام او را دیدم که چون عروسکی بی جان بر تخت افتاده بود.
مرگ در اندام او به خواب رفته بود.
از پنجره به بیرون نگاه کرد . به کلیسایی که شعله های سرخ آتش از پنجره هایش به بیرون زبانه می کشیدند. به صلیب هایی که با شکوه، قرن ها مردمان را به خدا خوانده بودند و اکنون با صدایی سنگین بر زمین سقوط می کردند. به رودی که از میان شهر می گذ شت و جسد هایی که بر روی آب شناور بودند و آیینه هایی که این منظر مخوف را تا بینهایت منعکس می کردند.
یاس از جلوی پنجره به وسط اتاق بر گشت و خود را بر روی صندلی روبروی سایه انداخت. با دقتی سرشار به حرکات پر از ظرافت دستهای زیبا، با رگهای برجسته آبی و پوست زیتونی رنگ سایه که ناخن های بلند و نوک تیزی داشت خیره شد.
امروز هم یکی از همان روزهای زیبای پاییزی بود. سرد و مه آلود، با آسمانی به رنگ خاکستر بر فراز ِ سر ِزند گی. هفتمین روز ِ چهارمین ماه سال! در چنین روزی او مرد و من جسد ش را دیدم که بر آب شناور بود و می رفت. باز هم مرگ!
یاس از روی صند لی بر خاست و باز به طرف پنجره رفت. باران آهسته شروع به باریدن کرده بود. پس از توقفی کوتاه به طرف میز بازگشت. در حالی که با حرکتی تند، محتویات جیب پیراهن سیاهش را که چند نامه، چند شعر، و یک ساعت جیبی بود، در برابر چشمان سایه به روی میز می ریخت گفت:
نگاه کنید !
زمان مرده است!
و ساعت را در مقابل چشمان سایه گرفت. و عشق هم. عشق هم مرده است و دیگر نیست.
و بعد، با چشمان فرو افتاده و ابروان در هم کشیده خاموش شد.
سایه لحظه ای سکوت کرد. نگاهش را به نگاه سرگردان و غمگین یاس دوخت و خیره ماند..
یاس سرش را بلند کرد، نگاهش را به سایه دوخت و پرسید:
می توانید تصویری را که در خاطر من حک شده است مجسم کنید ؟
باز سکوت کرد.
سایه هنگام گوش دادن به صحبت های کوتاه و بریده بریده یاس، احساس کسی را داشت که در حال افتادن است، اما خود را آرام نگاه داشت.
یاس ادامه داد:
می بینید، هر روز بایستی رابطه جدیدی با جهان ایجاد کنم. جهانی که هر روز تغییر می کند. گویی هیچ چیز ثابت نیست. همه چیز پیوسته در حال تغییر و تخریب است. هرج و مرج است. ویرانساز است. و من بایستی با این ویرانسازی ارتباط بر قرار کنم و زبان الکنش را بیا موزم. جهان برایم مانند درِ بسته ایست که کلیدگشودنش را گم کرده ام.
فضای اتاق سایه از وزن کلمات ِ یاس، سنگین بود. هر دو می کوشیدند از نگاه یکدیگر حذر کنند. از چشمان مرطوب یاس قطره های بلورین اشک بر گونه های مهتابی اش جاری بود.
فنجانی چای برای یاس ریخت، مقابل او گذاشت و سیگاری آتش زد.
دنیای اینجا مرا دگرگون می کند. دگرگونی ای که شبیه پایان است. از بین رفتن است.
یاس همچنان که حرف می زد با انگشتان ظریفش، فنجان را لمس می کرد.
سایه در حالی که سر تکان می داد و چشمان سیاهش غرق در تفکر بود، جمله یاس را تکرار کرد:
دگرکونی به معنای پایان است. از بین رفتن است.
و یاس ادامه داد:
در همین جایی که ما هستیم، گاه جای خالی کسانی پر می شود از یک پوچی بینهایت وحشتناک. مثل دختر اتاق شماره هفت که مرد!
یک جای خالی!
من گاه، به جای خالی او نگاه می کنم و از آن وحشت می کنم.
میدانید هنر هم یک بیماری است ؟ نبوغ هم یک بیماری است!
ببینید! دختر اتاق شماره هفت نقاش بود. زن اتاق شماره پنج مجسمه هایی می سازد که همگی نیمی انسان و نیمی موجوداتی عجیب و غریب هستند.
او "من " نیست. بلکه " ما" است. من های بسیاری در درونش دارد. من های او با هم حرف می زنند. گفتگو می کنند. همکاری می کنند. او یک آدم چند شخصیتی است با اسامی و هویت های گوناگون. وقتی تغییر شخصیت پیدا می کند، صدایش عوض می شود. رنگ چشمانش تغییر می کند. چشمان بعضی از شخصیت هایش ضعیف اند و باید عینک بزنند. گاه کودک است. گاه زنی پیر. وقتی کودک می شود. مدام بازیگوشی می کند. نق می زند. یکبار که داشت مجسمه می ساخت برایم تعریف کرد در کودکی، طی یک مراسم شیطانی، پدرش به اتفاق دوستانش به او تجاوز کرده اند. بعد آنقدر او را کتک زده اند که چند روز بیهوش شده است. به همین خاطر او برای خودش جهانی می سازد تا از واقعیت جدا و دور شود. گاهی برای اینکه بتواند سیستم درونی اش را کنترل کند، می نشیند و یک نقشه می کشد و روی نقشه مشخص می کند که هریک از شخصیت هایش چه نقش هایی را به عهده دارند. می گوید یکی از آنها افسرده است. یکی کودک ترسویی است که گریه می کند. یکی زنی است که به او کمک می کند و یکی نیز مردی است که بسیار قوی و خشن است و با اعمال خشونت از او مراقبت می کند. وقتی که خیلی غمگین می شود می رود و مجسمه می سازد یا نقاشی می کشد. گویی هنر، از وحشت، ترس و اندوه تغذیه میکند تا بیافریند.
آدم های اینجا همه اسرار آمیزند. همه. و من چقدر این کلمه را دوست دارم. این کلمه، جادویی است.
می دانید. من فکر می کنم دیوانگی، نیرویی است ارادی. وقتی زندگی غیر قابل تحمل می شود و آدم در مقابل آن احساس ناتوانی می کند، تصمیم می گیرد دیوانه شود. مثل این است که روان انسان از این مکانیزم استفاده می کند. همانطور که عده ای انتخاب می کنند الکلی شوند، دزدی کنند، معتاد شوند یا دست به خودکشی بزنند. دیوانگی نیز راه حلی مثل همینهاست.
ویرجینیا را ببینید !
ویرجینیا هرگز از اتاقش بیرون نمی آید.
گویی همیشه درسایه یک رویا زندگی می کند.
هیچ نابغه ای وجود ندارد که بوی جنون از او متساعد نشود و همه می دانند که اتاق شماره یک، دری همیشه بسته است.
او همیشه روی الفبا راه می رود.
گاه نیز فقط واژه استفراغ می کند و آنوقت دستش را دراز می کند تا جاودانگی دستش را بگیرد که نترسد.
گاه نیز آنقدر میرود تا به تهِ تهِ الفبا برسد و وقتی می بیند در آنجا هیچ انتهایی وجود ندارد می ترسد و آنوقت هی کلمه استفراغ می کند.
در بیرون، ماه است.
در درون ویرجینیا طوفان است.
به هرکجای زبان که سر می کشد به ایستگاه مرگ می رسد.
من گاه اندوه زندگی را که در چشمان ویرجینیا جاری است با لب هایم می بوسم.
زندگی در اینجا در سکون محض فرو رفته است.
بی جان است.
بی حرکت است.
بوی پایان می دهد.
بوی نبودن.
تصویری از مر گ است. مرگ، که با دهانی دریده ،آرام آرام ما را در خود می کشاند.
در این هنگام یاس به طرف سایه برگشت و با انگشت به جمحمه ای که روی میزی کوچک در آن سوی اتاق قرار داشت اشاره کرد و گفت:
الفبا، آغاز ارتباط است.
کلمه، بیان من است. چیزی که آنرا گم کرده ام.
حالا میتوانید به من بگویید این حرفها از کجا می آیند؟
می توانید روی این جمجمة عجیب تان که آنرا به نمایش گذاشته اید و شبیه مغز من است فکرهای مرا نشانم دهید؟
یاس همچنان که به سایه زل زده بود از جا بر خاست، به طرف در رفت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می کرد از در خارج شد و آن را پشت سر خود بست.
ادامه دارد.....
احسان نصری تاج آبادی :: 85/11/1:: 7:44 صبح
در بیست و هشتمین نشست کانون فیلم معناگرا عنوان شد
به گزارش روابط عمومی بنیاد سینمایی فارابی وی تصریح کرد : همواره با دو گونه تفکر می توان به واقعیت ها و پدیده ها نگریست یکی دیدگاه فارق از معجزه و دیگری دیدگاهی که هر پدیده ای را به عنوان معجزه می نگرد و من سعی کردم با نگاه قدسی به تعزیه زمینه شکل گیری داستان فیلم را فراهم کنم .
وی نگاه مدرنیزم به پدیده های سنتی را نگرشی همراه با شک عنوان کرد و افزود : برای نوشتن داستان های قدسی نیاز به ایمان و یقین است اگرچه معرفت از طریق شک کردن به یک موضوع حاصل می شود اما در مورد معارف که جوهری فطری انسان ها به شمار می روند باید با ایمان و یقین همراه شد.
توحیدی نگارش شخصیت های مثبت را بسیار سخت تر از شخصیت های منفی دانست و یادآور شد: با نگاه انسانی به شخصیت های مثبت و قابل درک آن ها و ایجاد حس باورپذیری برای مخاطبان می توان شخصیت هایی خلق کرد که همدلی را ایجاد کند ضمن اینکه برخی از حساسیت های مربوط به داستان های مذهبی باید کاسته شود تا نویسنده با راحتی بیشتری دست به آفرینش هنری بزند.
این فیلمنامه نویس به شخصیت هادی در فیلمنامه راه طی شده اشاره کرد و ادامه داد: این شخصیت از طریق نشانه ها شناسایی می شود و معرفی غیر مستقیم یک شخصیت به مراتب تاثیر گذار تر از نمایش صرف ابعاد مختلف وجودی وی است .
وی لازمه درک هنر قدسی را درک دین دانست و افزود: هنر قدسی تنها در صورتی تاثیر خود را به صورت اکمل می گذارد که با مخاطبی همدل و همراه رو به رو شود و تنها در صورتی به مرتبه قدسی می رسد که حاصل کشف و شهود و ایمان هنرمند باشد.
توحیدی خاطر نشان کرد: شخصیت حاجی در این فیلمنامه سعی می کند تا تعزیه به عنوان امری قدسی به امری روزمره و طبیعی تبدیل نشود و معتقد است که تنها کسی در این حوزه به کشف می رسد که دچار شهود شده باشد اما احمد شخصیت جوان فیلم یک قدم پارا فراتر از حاجی می گذارد و از طریق درک جلوه های مادی یک امر قدسی را می پذیر د امری قدسی که ظاهری معمولی دارد ٰ درواقع به زعم من هنر تعزیه فارق از قدسی بودن می تواند بر ساحت های آشنا و مردم معمولی نیز تاثیر گذارد.
"عباس رافعی" کارگردان این فیلم در این نشست افزود: من سعی کردم با نگاهی مستند به مراسم تعزیه نزدیک شوم تا داستان هرچه واقعی تر و تقریبا بی واسطه به مخاطب القا شود و درواقع یکی از عوامل تاثیر گذاری هنر تعزیه نیز همین بی واسطه بودن فضای بین هنرمند و مخاطب است و به همین دلیل برخی از گفت و گو های حاجی با متقاضیان نقش امام پوش تعزیه کاملا مستند است .
وی به شخصیت محوری داستان اشاره کرد و گفت : در جامعه ما مگر چند نفر می توان یافت که حسین وار زندگی کرده باشند و این مساله عامل اصلی کشمش داستان است که در نهایت به کشف و شهود شخصیت محوری منجر می شود و راهی را طی می کند که قبلا توسط ائمه اطهار طی شده و خود آن ها وی را راهنمایی می کنند.
وی خاطر نشان کرد: شیوه زندگی و رسالت پیامبران اللهی دست نیافتی است اما می تواند راهنمای ما در طی طریق کمال باشد و من سعی کردم نشانه هایی را از این دست در قالب سفری بیرونی و درونی شخصیت محوری فیلم به مخاطبان ارایه کنم در واقع سعی کردم آموزه های دینی خود را از طریق هنر سینما به مخاطبان القا کنم .
"سیاوش طهمورث" بازیگر نقش حاجی ادامه داد: من برای پیدا کردن گمشده درونی خود در این فیلم بازی کردم و به ندای درون خود پاسخ گفتم ضمن اینکه بیشتر در نقش های منفی بازی کرده ام و این نقش می توانست تا حدودی در پرونده کاری ام متفاوت باشد.
وی مشکل سینمای ایران را رایج شدن شخصیت های کلیشه ای برای بازیگران عنوان کرد و افزود: این کلیشه ها بازیگر را از کشف و شهود وا می دارد و مخاطب همواره و بر اساس عادت خود تصویری کاملا شبیه به آثار قبلی از بازیگر در ذهن می پرورد و حتی شخصیت وی را نیز کاملا منطبق با کلیشه اش تصور کند و به این دلیل است که تجربیات متفاوت بازیگر همواره با تعجب مخاطب رو به رو می شود.
وی خاطر نشان کرد : من سعی کردم در این فیلم آن چیزی که در واقعیت ساختار وجودی جامعه بشری است را به تصویر بکشم و امیدوارم در این ایفای این نقش که به آن اعتقاد داشتم موفق عمل کرده باشم.
طهمورث ذات انسانی را سرشار از شخصیت های مشابه و متفاوت دانست و افزود: در هنر بازیگری ما باید آن شخصیتی که می خواهیم از میان هزاران شخصیت ذهنی انتخاب کرده و پرورش دهیم .
این بازیگر به شخصیت هادی در فیلم اشاره کرد و افزود : این شخصیت در فیلم به معنای کامل نرسیده چون اگر به حقیقت دست یافته بود که قابل تصویر کردن نبود درواقع عاجز ماندن ما از تصویر کردن ائمه اطهار به دلیل دستیابی کامل آن ها به معنا و حقیقت است.
بیست و هشتمین نشست کانون فیلم معناگرا روز جمعه بیست و نهم تیرماه سال جاری با نمایش فیلم راه طی شده ساخته عباس رافعی در سینما فرهنگ تهران برگزار شد.
روابط عمومی بنیاد سینمایی فارابی
احسان نصری تاج آبادی :: 85/10/30:: 10:40 عصر
کم کم عاشورا هم اومد چه زود اومد مثل اینه همین دیروز بود

سال ژیش بود محرم بارون میومد یادتونه آره یادش بخیر بوی محرم بو و حال و هوای خودش و داره باز همون سینه و عزاداری ها باز اون تعزیه های محله ها باز اون حسینیه ها که تا شب ها صبح ها نور چراغ و بوی عطر حسینی و صدای عزاداری ها ازش میاد آره چشماتو باز کن ببین اومد محرم امروز که به دانشگاه رفتم دیدم پرچمی رفتم و جلو یک دفعه رفتم توی یک حسی حسی زیبا و اشک آلود گفتم من کی هستم چرا باید ما خودمون و وجودمونو گم کنیم چرا ما هم نریم عزاداریحالا من یک داستانی رو از خودم میگم بخونید بد نیست یک واقعیته و خودم بهش اعتقاد دارم آره سال ژیش بود روزای کنکور و امتحانا بود من استرس زیاد داشتم تا جایی که یک بیماری سخت گرفته بودم که کار م شب ها به بیمارستان میکشید دیگه از درس افتاده بودم با این که درسم خوب بود به خودم گفتم حالا وقتش بود دیگه امیدی به زندگی نداشتم نا امید و بعد مریض بودم خیلی مریض دکتر ها نمی دونستن من علت مریضیم چیه ظهر عاشورا بود من رفته بودم با خانواده به خانه مادر بزرگم ناگهان در اتاق بودم و نشسته بودم و آغوش غمو گرفته بودم در دستانم سکوتی سرد بود ناگهان صدایی آمد صدای طبل و سینه زنی من با دستانم ژرده رو کنار زدم و دیدم دسته ای بود از محل مادر بزرگم رد میشن ناگهان گرمایی وجودمو گرفت بهم گفت برو پایی ن با عجله تمام پله های خانه را گذراندم درو باز کردم به ته دسته رسیدم رفتم به جلو به پرمردی که نوحه میخوند گفتم برای من در اینجا دعایی کند او گفت به صاحب این مسجد که برای مسجد امام سجاد محل بود گفت منو خوب کنه پولب تبرک بروی پرچمی زدمو و نیتی کردم با نگاهی اشک آلود برگشتم و ایستادم تا دسته از محل رد شود صدا کم شد بله رفت من برگشتم به خانه چند روز گذشت من نیتیم قوی تر میشد تا شبی که هر گز یادم نرفت شب به پیش یکی از اهالی محل و آشنا بود رفتم دعایی برایم خوند و نامه ای در کاغذی برایم نوشت و من بدور گردنم انداختم روز قبل از کنکور بود من آن چنان قوی شدم که فردای آنروز که از خواب بیدار شدم رفتم سر جلسه کنکور آنقدر خوب بودم که تا آخرین لحظه کنکورو پشت سر گذاشتم و آمدم بیرون و مسیر خانه را به آرامی طی کردم شوغی داشتم تا اعلان که یک سال هم میگذرد هنوز آن نوشته و آن پارچه سبز رنگ آن دسته هنوز در دور گردنم هست چون به من یک انرژی فوق العاده دارم اونم نیت قویم بود کاری ندارم فقط میخواستم بگم اعتقاد داشته باشید همه چیز حله آهای بچه های کنکور و دانشگاهی شما قبولید من بهتون میگم اینم بود در یادم که ناگهان صدای بچه ها اومد که از سر کلاس بیرون اومدن من هنوز در اون پارچه بودم و در فکر که دوستم زد پشتم گفت بابا کلاس تموم شد غایب خوردی گفتم اشکالی نداره
احسان نصری تاج آبادی :: 85/10/29:: 10:19 عصر
امروز اومدم که شروعی نو آغاز کنم
و دفترچه ای درست کنم
با نام جدیدی به نام اهالی محله ی هنر دیگه دوست دارم هرچی خواستم بگم از محله ی جدیدم
تا بدونید کجا هست اینجا مکانی هست از حرف و سخن با کوچه هایی پر از هنر امروز اومدم تو این محله ی ما تو اون کوچه قدیمیه پشت یک درخت سرخ
یک مکانی هست پر از مهر اسم اون نظامه منظورم ((نظام الملک)
حالا چیه یک دانشگاه هنر هست با هنرمندان مختلف هر کدومشون یک جوری هستن یک گرافیکو اون یکی نقاشی من خودم توی کوچه ی گرافیک هستم توی کوچه ما هر روز اتفاق های جالبی هست حالا میگم از روز شمارمان اونم روز های یکشنبه ها توی محلمون ما یکشنبه ها درسی داریم به نام تصویر سازی آآآآآآآآآآآآآآآآهان راستی قبل از نوشتن توی دفترم یک چیزی بگم قبلش تا بدونید که بعدا نگید چرا نگفتم من هر وقت چیزی براتون بنویسم شخصی جواب منو هنگام نوشتن با شوخی میده
خواهش میکنم که اگه چیزی بهتون گفت ناراحت نشید
چون اون یکی از سه شاخه ی درخت محل ماست که بعضی موقع ها دستش میخوره به قول خودش ییهوو میخوره به کیبورد و به صورت تمام شوخی و مسخره جوابه منو میده پس مواظب باشید آره بابآآآآآآ حالا میگم چی میگفت آهان از تصویر سازی میگفتم آره ما یک استاد خانومی داریم که این درسو به ما آموزش میده به 25 نفر از دوستانم آره اون یکشنبه درسش در مورد قلم فلزی و اسکراچ برد بود درس جابی بود و کمی کثیف (((من اومدم ))
من همیشه به خاط مسیرم یک کم دیر میرسم سر کلاس حالا بقیه داستانو رسید به دانشگاه رفتم طبقه سوم در و زدم (((در که وا نمی شد))) در کلاس ها کمی روغن بخوره بد نیست آره رفتم و در زدمو با اجازه وارد شدم دیدم استاد ته کلاس ایستاده یک چیزی دستش بود و روی شیشه جلو و عقب میبرد از دوستم علی آقا(((یکی از بچه ها ی با معرفت کلاس که اگه بیفته تو سرازیری جاده شعر محله ما خوب میره )))
گفتم استاد چکار میکنه با کنایه گفت نمی دونم خوب عجیب هم نیست (((خوب نمی دونسته دیگه))) نماینده هم که نیومده بود شا.... از دوستم فرشید پرسیدم اون وارد بود گفتش فکر کنم اسکراچ برد اما اینجوری نمیگه که اینقدر چیزا جالب میگه تا آخر برسه به جواب سوال من منم میگم جان من دیگه بگو
آقا سرتونو درد نیارم اسکراچ برد بود حالا اسکراچ بردو برای دوستان دیگر توضیحی میدم وسایل مورد نیازش به قول استاد گلاااااا سه مرکب و غلتک و قلم فلزی هسته که مرکب مشکی رو روی مقوای گلاسه میریزن بعد با غلتک صاف کرده و وقتی هم که خشک شد با تیغ طرح مورد نظرمونو روی آن حک میکنیم اینم از اسکراچ برد
احسان نصری تاج آبادی :: 85/10/8:: 9:9 عصر
به زودی این وبلاگ به وبلاگ دانشجویی (دانشجویان هنر)تبدیل میشود از قبیل خبر های دانشگاه خودمون و خاطرات و دیگه چی بگم همه چی اخبار هنری و هر چی که دلتون بخواد به زودی هم کار های یکی از دوستان خوبم مهرداد که در زمینه کاریکاتور دوستان کار میکنه خواهم گذاشت تا حالشو ببرید و دیگه هیچی زیادی حرف زدم از دوستانم مهرداد علی جون فرشید سروش شاهین واسمعیلی ژو حسینی و بقیه تشکر میکنم همین طوری شادم دیگه ژس منتظر باشید از اخبار دانشجویان خودمون آره بابآآآآآآآآآآآ
لیست کل یادداشت های این وبلاگ