کم کم عاشورا هم اومد چه زود اومد مثل اینه همین دیروز بود

سال ژیش بود محرم بارون میومد یادتونه آره یادش بخیر بوی محرم بو و حال و هوای خودش و داره باز همون سینه و عزاداری ها باز اون تعزیه های محله ها باز اون حسینیه ها که تا شب ها صبح ها نور چراغ و بوی عطر حسینی و صدای عزاداری ها ازش میاد آره چشماتو باز کن ببین اومد محرم امروز که به دانشگاه رفتم دیدم پرچمی رفتم و جلو یک دفعه رفتم توی یک حسی حسی زیبا و اشک آلود گفتم من کی هستم چرا باید ما خودمون و وجودمونو گم کنیم چرا ما هم نریم عزاداریحالا من یک داستانی رو از خودم میگم بخونید بد نیست یک واقعیته و خودم بهش اعتقاد دارم آره سال ژیش بود روزای کنکور و امتحانا بود من استرس زیاد داشتم تا جایی که یک بیماری سخت گرفته بودم که کار م شب ها به بیمارستان میکشید دیگه از درس افتاده بودم با این که درسم خوب بود به خودم گفتم حالا وقتش بود دیگه امیدی به زندگی نداشتم نا امید و بعد مریض بودم خیلی مریض دکتر ها نمی دونستن من علت مریضیم چیه ظهر عاشورا بود من رفته بودم با خانواده به خانه مادر بزرگم ناگهان در اتاق بودم و نشسته بودم و آغوش غمو گرفته بودم در دستانم سکوتی سرد بود ناگهان صدایی آمد صدای طبل و سینه زنی من با دستانم ژرده رو کنار زدم و دیدم دسته ای بود از محل مادر بزرگم رد میشن ناگهان گرمایی وجودمو گرفت بهم گفت برو پایی ن با عجله تمام پله های خانه را گذراندم درو باز کردم به ته دسته رسیدم رفتم به جلو به پرمردی که نوحه میخوند گفتم برای من در اینجا دعایی کند او گفت به صاحب این مسجد که برای مسجد امام سجاد محل بود گفت منو خوب کنه پولب تبرک بروی پرچمی زدمو و نیتی کردم با نگاهی اشک آلود برگشتم و ایستادم تا دسته از محل رد شود صدا کم شد بله رفت من برگشتم به خانه چند روز گذشت من نیتیم قوی تر میشد تا شبی که هر گز یادم نرفت شب به پیش یکی از اهالی محل و آشنا بود رفتم دعایی برایم خوند و نامه ای در کاغذی برایم نوشت و من بدور گردنم انداختم روز قبل از کنکور بود من آن چنان قوی شدم که فردای آنروز که از خواب بیدار شدم رفتم سر جلسه کنکور آنقدر خوب بودم که تا آخرین لحظه کنکورو پشت سر گذاشتم و آمدم بیرون و مسیر خانه را به آرامی طی کردم شوغی داشتم تا اعلان که یک سال هم میگذرد هنوز آن نوشته و آن پارچه سبز رنگ آن دسته هنوز در دور گردنم هست چون به من یک انرژی فوق العاده دارم اونم نیت قویم بود کاری ندارم فقط میخواستم بگم اعتقاد داشته باشید همه چیز حله آهای بچه های کنکور و دانشگاهی شما قبولید من بهتون میگم اینم بود در یادم که ناگهان صدای بچه ها اومد که از سر کلاس بیرون اومدن من هنوز در اون پارچه بودم و در فکر که دوستم زد پشتم گفت بابا کلاس تموم شد غایب خوردی گفتم اشکالی نداره